شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ در شهري كه من به دنيا آمدم ، زني با دخترش زندگي ميكرد و هردو درخواب راه ميرفتند.
يك شب كه تاريكي جهان را فراگرفته بود ، آن زن ودخترش كه در خواب راه مي رفتند در باغ مه گرفته شان به هم رسيدند.
مادر به سخن در امد و گفت : تويي ، تو ، دشمن من! تويي كه جواني من را تباه كردي و زندگي ات را بر ويرانه هاي زندگي من ساختي !

خطا در آدرس عکس
كاش مي توانستم تو را بكشم. پس دختر به سخن در آمد و گفت : اي زن منفور و خودخواه و پير ! كه راه آزادي را بر من بسته اي ! كه مي خواهي زندگي من پژواكي از زندگي بيرنگ خودت باشد ! اي كاش مي مردي ! در آن لحظه خروسي خواند و هر دو زن از خواب پريدند. مادر با مهرباني گفت : تويي عزيزم ؟ و دختر با مهرباني پاسخ داد : بله ، مادر جان .
اثر : جبران خليل جبران
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top